عید غدیر بود میشد ۱۳۳۹٫۳٫۲۳ شمسی.
میان آن همه میمنت ۱۱ صبح تبریک عید ، تبریک تولد بچه ای را هم برای خانواده عصمتی همراه داشت علاقه پدر بزرگش به حضرت علی (ع) باعث شد که نوه اش را مرتضی » صدا بزند.
مرتضی بزرگ میشد و گاهی میگفتند «ابوالحسن » و گاهی میشد همان مرتضای پدر بزرگ.
قلم را بین انگشتهایش میگرفت و به کاغذ جان می داد. صحنه تاتر را دوست داشت و کار میکرد مشغول خطاطی کردن میشد، مادرش چند بار چای سردش را عوض میکرد دست محبتش را بر سر کبوترها هم میکشید . خواندن و نوشتن را دوست داشت تا جایی که قبل از مدرسه یک صفحه از قرآن را نوشت. اما پایش به مدرسه که باز شد تا مدتی زحمت نوشتن مشقهایش را عمه اش می کشید تا علاقه به مدرسه یگان اعزامی لشکر ۸۸ زرهی سیستان و را در خود پیدا کند.
رقصیدن انگشتهای هنرمندش روی دار قالی دیدنی بود سوم دبیرستان را تمام که کرد علاقه اش به دفاع از کشور، انگیزه اش برای ملحق شدن به ارتش جمهوری اسلامی ایران شد اولین حقوقش را گرفته بود که برایش آستین با لا زدند. کشور درگیر دفاع بود مرتضی هم لباس دفاع پوشیده بود. از لشکر ۸۸ زرهی سیستان و بلوچستان ، آمده بود منطقه سومار آمده بود مرخصی، روز آخر مرخصی اش بود، صدای گریه فرزندش را شنید و عازم جبهه شد. انگار ، فرزند آمده بود تا پدر را بدرقه کند.
سوم مرداد ماه ۱۳۶۷ خانواده اش خبردار شدند که مرتضی مجروح شده ایست اعزامش کردن به بیمارستان مهر داد تهران دوبار عمل شد. اما انگار جوای ماندن نداشت. آب برایش ضرر داشت. لبهایش را تر کردند. با لبهای خیس خوابید.