هر روز صبح از خواب بیدار میشد صبحانه ای را که مادر طبق معمول درون پارچه ای پیچیده بود بر می داشت و به طرف در میدوید و بین راه کوزه آب را هم بدست دیگرش می گرفت و پس از این که پدر وسایل مورد نیازش را بر می داشت. هر دو راهی کار مزرعه و کشاورزی می شدند.
حین کار وقتی می دید پدر با سختی فراوان کار می کند و با دستان پینه بسته اش عرق پیشانی را خشک می کند بدون اینکه پدر سخنی به میان آورد درسهای زیادی از او می آموخت. درسهایی نظیر کسب روزی حلال با کار و کوشش خانواده دوستی نوع دوستی و… پس از بازگشت به خانه و اندکی استراحت وضویی گرفتند و به مسجد می رفتند با شرکت در نماز جماعت و دیگر مراسم مذهبی روح و روان خود را جلا می دادند. در دوران شکل گیری انقلاب از پدر کسب اجازه می نمود و سریعا خود را به شهر می رساند و در صفوف پر شکوه تظاهر کنندگان قرار می گرفت.
بیست ساله بود که ازدواج نمود و پس از چندی با شروع جنگ تحمیلی با اهل خانه وداع کرد و به عشق پاسداری از خانواده و مهین اسلامی خود از طریق خدمت مقدس سربازی به دلاور مردان ارتشی لشکر ۸۸ زاهدان پیوست و چیزی نگذشت که پس از اتمام دوره های آموزشی به منطقه عملیاتی سومار رفت و با در دست گرفتن اسلحه آموخته های چندین و چند ساله اش را به مرحله اجرا در آورد. با شور و هیجان خاصی در عملیات ها شرکت می نمود و جوانمردانه خود را به قلب سپاه دشمن می زد. به طوری که با غرش وحشتی وجود دشمنان بعثی را فرامی گرفت و کسی را یاری مقابله با او نبود. سرانجام پس از چندین ماه مبارزه مقاومت و ایستادگی، رد تاریخ 66/12/27 بر اثر اصابت ترکش با عالم خاک وداع گفت و به سوی عالم افلاکیان بال پرواز گشود.