چه زیبا و دل انگیز بود دهم فروردین 1353 در روستای قره داش هنگامی که علی اصغر در آغوش مادر چشمانش را به روی جهان باز کرد و فقط خدا می دانست این چشمها جور دیگر می بینند. از زمانی که خودش را شناخت همراه با پدرش در عرصه طبیعت به کار کشاورزی پرداخت همزمان نیز درس می خواند . کار در طبیعت روحش را بسیار لطیف کرده بود به گونه ای که وقتی از تلویزیون صحنه هایی از جنگ و خونریزی پخش می شد او بسیار متأثر می گشت و این خود اولین جرقه ها را برای رفتن به جبهه در او روشن کرد . اما نارضایتی پدر و سن وسال کم را چه کند . برای آنها نیز چاره داشت . بزرگترها و ریش سفیدان روستا کار راضی کردن پدرش را به خوبی انجام دادند و دستکاری شناسنامه اش مشکل دوم را نیز حل کرد واو همراه با بسیجیان عازم جبهه شد . هنوز مدتی نگذشته بود که از ناحیه چشم مصدوم شد و به روستا کنار خانواده برگشت . اما این مصدومیت با عث نشد که او جبهه و جنگ را فراموش کند .اما این بار پدر شرط کرده بود که تا درسش تمام نشده حق ندارد به جبهه برگردد .درمقابل اراده آهنین علی اصغر اینها چیزی نبود .او سالهای تحصیلش را در مدرسه راهنمایی باغشن خواند وتوانست مدرک سیکل بگیرد و همراه با عمویش و نوه عمویش عازم منطقه شود .پدرش می گوید: شب قبل از اعزام دیدم دستهایش را حنا کرده و صورتش را اصلاح می کند . به خنده گفتم : به عروسی دعوت شده ای ؟ خندید و گفت :«می خواهم مثل حضرت قاسم که در روزعاشورا شهید شد من هم همانگونه شهید شوم» . یک ماه از رفتنش نگذشته بود که خبر آوردند در منطقه ماووت در قله شیخ محمد در عملیات کربلای 5 بر اثر اصابت ترکش به بدنش عاشورایی شده تا با حضرت قاسم محشور شود . مزارش در گلزارشهدای روستای قره داش زیارتگاه عاشقان است .