زمانی که پسر دومم بهدنیا آمد، حاج اقا کردستان بودند. پسر دومم چهل روزه بود که به نیشابور آمدیم. پانزده روز بعد جنگ ایران و عراق آغاز شده بود. شهید شوشتری پس از مدتها به منزل امده بود، به من گفت: «حاج خانم جنگ ایران وعراق شروع شده میخواهم بروم منطقه.» تا این راگفت یکدفعه اشکایم ریخت. گفت: «نه نشد، میخواهم مثل زینب باشی مثل زینب بچههایم را بزرگ کنی، میخواهم زینبی زندگی کنی. میروم. ممکن است بیایم. ممکن است نیایم. شاید شهید بشوم.» دلم محکم شد. زندگی حضرت زینب جلو چشمهایم آمد.