یک شب خواب دیدم شهید آمده دور حوض نشسته و دوکلاه زری دار برای بچه هایش آورده بود و آنها را سر فرزندش کرد شب دیگر خواب دیدم ، مرا به جای خودش برده دو طرف او دو طرف مسی سفید پر آبروی طاقچه بود. می دانستم شهید شده. رفتم به طرفش که بیدار شدم شب بعد دوباره خواب دیدم عده ای هستند که همه لباس سپاهی به تن کرده اند و جایی است که پله میخورد به سمت بالا. من دنبال ابراهیم می گشتم، گفتم رویتان راه این طرف کنید که کدامیک از شما پسر من است