بعد از شهادت پدرم ؛ شبی که همه خانواده خوابیده بودند و من خوابم نمی برد از پنجره به بیرون چشم دوختم که ناگهان پدرم را با لباس سپاهی دیدم که ایستاده بودند و از پشت پنجره به من نگاه می کردند نمی توانستم صحبت کنم؛ اما حرفهای پدرم را خوب می شنیدم که میگفتند میخواهم در برابر سختیها صبور باشی و نماز را اول وقت بخوانی و زینب وار زندگی کنی ؛ پس از گفتن این سخنان خداحافظی کردند و به اوج آسمان رفتند و بعد از چند لحظه چهره شان با ماه تلاقی شد.
استان: خراسان رضوی
شهرستان: نیشابور
بخش:
روستا:
نام مکان: منزل شهید دهنوی