آن هنگام که طبیعت به زیبایی بهارش می نازید ،روستای عبدالله آباد هم در اولین روز از اردیبهشت ماه سال 1349 تبرک پیدا کرد به تولد کودکی که نامش را محمدرضا گذاشتند . از همان کودکی در دامان مادر، جام عشق به دین و ایمان را جرعه جرعه به او نوشاندند و او را با دستورات دین آشنا کردند. هنوز نه سالش بود که اوج و عظمت انقلاب را با چشمانش دید و چسباندن عکس های امام به در و دیوار تنها دل خوشی زندگیش شد. هنوز هم کوچه پس کوچه های عبدالله آباد صدای محمدرضا را که با دوستانش فوتبال بازی می کردند از یاد نبرده است و کلاسهای درس آن فراموش نمی کنند که محمدرضا هنوز تا کلاس دوم راهنمایی بیشتر نخوانده بود که زمزمه رفتن به جبهه را سرداد. اصرار از جانب محمد رضا و مخالفت خانواده .حتی زمانی که رزمندگان به جبهه اعزام می شدند ،او خودش سوار ماشین شده بود ولی چون سنش کم بود او را از ماشین پیاده کردند و گریه های بی امان او که تا مدتها ادامه داشت . اما محمدرضا خواب دیده بود که شهید می شودو این خود باعث شد تا او اراده ای آهنین برای رفتن به جبهه داشته باشد. نرفتن او به مدرسه برای راضی کردن خانواده ،اولین نشانه های این اراده آهنین بود تا زمانی که خانواده را راضی کرد . کربلای 5 در سال 1365 برای او زمان تحقق یافتن رؤیای صادقه اش بود و منطقه شلمچه جایگاه نوشیدن شهد شهادت تا سودای شهادت که در سر او بود بر اثر اصابت گلوله به سرش به واقعیت بپیوندد .و اینک که تصویر قامتشش همچون شکوفه های پر پر بر جویبار اشک خانواده اش بر سر مزارش در بهشت فضل می بارد غم نبودش در باورها نمی گنجد